متن و جملات

شعر در مورد مهربانی و انسانیت/ قشنگ ترین اشعار انسان بودن و محبت کردن

در اینجا تعدادی شعر در مورد مهربانی و انسانیت را گردآوری کرده ایم. در ادامه قشنگ ترین اشعار در مورد انسان بودن و محبت کردن را از شاعران مختلف بخوانید.

مجموعه شعر در مورد مهربانی و انسانیت

در ازل‌ پرتو حُسنت‌ ز تجلی‌ دم‌ زدعشق‌ پیدا شد و آتش‌ به‌ همه‌ عالم‌ زدجلوه‌ ای‌ کرد رُخت‌، دید مَلَک‌ عشق‌ نداشتعینِ آتش‌ شد از این‌ غیرت‌ و بر آدم‌ زد

بار درخت علم ندانم مگر عمل

با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری

علم آدمیت است و جوانمردی و ادب

ورنی، ددی، به صورت انسان مصوری

سعدی

آنچه پایانی ندارد نه تو هستی نه من…!این انسانیت است که تا پایان ادامه خواهد داشت

از محبت تلخ ها شيرين شود

از محبت، مرده زنده مي شود

از محبت درد ها صافی شود

از محبت مس ها زرين شود

از محبت شاه بنده مي شود

از محبت درد ها شافی شود

چشم آدم چون به نور پاک دیدجان و سرّ نام‌ها گشتش پدیدچون ملک انوار حقّ در وی بیافتدر سجود افتاد و در خدمت شتافتاین چنین آدم که نامش می‌برمگر ستایم تا قیامت قاصرم

قشنگ ترین اشعار مهربانی و انسانیت

تو نیکی میکن و در دجله انداز

که ایزد در بیابانت دهد باز

خبر کن با خلق بهر ایزدت

یا برای راحت جان خودت

تا هماره دوست بینی در نظر

در دلت ناید ز کین ناخوش صور

قرن ماروزگار مرگ انسانیت استسینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است

از همان روزی که دستِ حضرت قابیلگشت آلوده به خون حضرتِ هابیلاز همان روزی که فرزندان آدمزهر تلخ دشمنی در خونشان جوشیدآدمیت مُردگر چه آدم زنده بود

فریدون مشیری

اهمیت وفاداری به عهد و پیمان

چون درخت است آدمی و بیخ، عهد

بیـخ را تیــمــار می بایـــد بـه جهد

عهـدفاسد، بیخِ پوســــــــیده بود

بیشه‌ ای آمد وجود آدمیبر حذر شو زا ین وجود ارزان دمیدر وجود ما هزاران گرگ و خوکصالح و ناصالح و خوب و خشک

مولانا

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوستبگشای لب که قند فراوانم آرزوستای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابرکان چهره مشعشع تابانم آرزوستبشنیدم از هوای تو آواز طبل بازباز آمدم که ساعد سلطانم آرزوستگفتی ز ناز بیش مرنجان مرا بروآن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوستوان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیستوان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

شعر در مورد محبت کردن

رسد آدمی‌ به‌ جائی‌ که‌ به‌ جز خدا نبیند

بنگر که‌ تا چه‌ حدّست‌ مکان‌ آدمیّت‌

طیَران‌ مرغ‌ دیدی‌، تو ز پایبند شهوت

بدر آی‌ تا ببینی‌ طیران‌ آدمیّت‌

نه‌ بیان‌ فضل‌ کردم‌ که‌ نصیحت‌ تو گفتم‌

هم‌ از آدمی‌ شنیدیم‌ بیان‌ آدمیّت‌

گر نداری دانش ترکیب رنگبین گل ها زشت یا زیبا مکنخوب دیدن شرط انسان بودن استعیب را در این و آن پیدا مکن…

مهربانی را اگر قسمت کنیم ٬

من یقین دارم به ما هم میرسد

آدمی گر ایستد بر بام عشق

دستهایش تا خدا هم میرسد….

جام گیتی نمای ما انسانحافظ جامع خدا انسان

صورت اسم اعظمش دانممحرم راز کبریا انسان

گنج و گنجینه و طلسم به هممی نماید عیان ترا انسان

هر چه در کاینات می خوانندبندگانند و پادشا انسان

خانقاهی است شش جهت به مثلصوفی صفه صفا انسان

موج و بحر و حباب و قطره و جوهمه باشند نزد ما انسان

این سرا، خانه خراب بودگر نباشد در این سرا انسان

دردی درد دل که درمان استمی کند نوش دایما انسان

نعمت الله را اگر یابیخوش ندا کن بگو که یا انسان

مهربانی نقش هر نقاش نیست

هر که نقشی را کشید نقاش نیست

نقش را نقاش معنا میدهد

مهربانی نقش یار است حیف که یار نقاش نیست

صحبت از پژمردن یک برگ نیست!وای! جنگل را بیابان میکنند!دست خون آلوده را در پیش خلق،پنهان میکنند..هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا،آنچه این نامردمانبا جان انسان می کنند..صحبت از پژمردن یک برگ نیستفرض کن مرگ قناری در قفس،هم مرگ نیستفرض کن یک شاخه گل همدر جهان هرگز نرستدر کویری سوت و کوردر میان مردمی با این مصیبت ها صبور !صحبت از مرگ محبتمرگ عشقگفتگو از مرگ انسانیت است!…

اگر انسان ها به جای دیـنبه انسانیت معتقـد بودنــد…انسانیت چیزی ست ورای همه ی ادیانانسانیت مهربانی ستنماز و دعا و روزه نـدارد ..انسانیت گاهـی یک لبخنداستکه به کودک غمگینی هدیه می کنیــد

احمد شاملو

آدم های ساده را دوست دارمبوی ناب “آدم” میدهند

صبح همان مهربانیِ نگاه توست

و چشمهایی که سروده های

دلم را جاری می کند

صبح تنها با تو صبح می شود

مانند درخت که از تبر می ترسدیا ظلمت شب که از سحر می ترسدانسانیت آن نشان اشرافی مااز فقر شعور این بشر می ترسد

انسان بودن زیاد سخت نیستکافیست مهربانی کنیزبانت که نیش نداشته باشد و کسیرا نرنجاند، همین انسانیت است!وقتی برای همه خیر بخواهیهمین انسانیت است….

خانه های رفیع،خودروهای سریعآرزوهای بلند،خواستن های طولانیآه ه ه!!!ای انسانیت،تو چرا کوتاه آمده ای؟!

ای نسخه اسرار الهی که توییو ای آینه جمال شاهی که توییبیرون ز تو نیست هرچه در عالم هستاز خود بطلب آن چه خواهی که تویی

مولانا

تن آدمی شریف است به جان آدمیتنه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینیچه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمتحیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشدکه همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندیکه فرشته ره ندارد به مکان آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیردهمه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیندبنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوتبه در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتمهم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

سعدی شیرازی

سپیده که سر بزنددر این بیشه ‌زار خزان زدهشاید گلی برویدشبیه آنچه در بهاربوئیدیمپس به نام زندگیهرگز نگو هرگز

صورت انسان دگر معنی آن دیگر استصورت انسان مس و معنی انسان زرستمس چه بود لحم و پوست زر چه بود عشق دوستاین مس اگر زر شود از دو جهان برترست

خویشتن را خیر خواهی خیرخواه خلق باشز آن که هرگز بد نباشد نفس نیک‌ اندیش راآدمیت رحم بر بیچارگان آوردن استکآدمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را

سعدی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا